نوشته شده توسط : صادق

..:: پیرمرد و دخترک ::..

 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .

پیرمرد از دختر پرسید :

 - غمگینی؟

 - نه .

 - مطمئنی ؟

 - نه .

 - چرا گریه می کنی ؟

 - دوستام منو دوست ندارن .

 - چرا ؟

 - چون قشنگ نیستم !

 - قبلا اینو به تو گفتن ؟

 - نه .

 - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم !

 - راست می گی ؟

 - از ته قلبم آره...

 دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد...

 چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای

سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!

 

امتیاز یادتون نره

نظر یادتون نره!!!!



:: موضوعات مرتبط: متفرقه , مطالب از طرف دوستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه ,
:: بازدید از این مطلب : 459
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : جمعه 27 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 25 صفحه بعد